❀پسر گلم آقا نویان❀❀پسر گلم آقا نویان❀، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
❀زندگی مامان و بابا❀❀زندگی مامان و بابا❀، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

نی نی ناز

امروز هلیا جون زمینی میشه

سلام صبح زیبایه همگیتون بخیر امروز خبر دار شدم یکی از دوستای عزیزم داره نی نی کوچولوش میاد پیشش مامان نفس خیلی برام عزیزه  راستی یادم رفت بگم اسم دختر نازشونم هلیا انتخاب کردن خیلی زیباست مگه نه  مامان نفسه گلم امیدوارم زایمان راحتی امروز داشته باشی  از شما دوستان گلم خواهش می کنم برای مامان نفس و دخملی نازش دعا کنید ممنونتونم امروز مامان نفس و هلیا جون و بابای  هلیا جونم میشن یه خانواده سه نفره هورا مبارکه این گل زیبا رو پیشاپیش تقدیم می کنم به مامان نفس جونم   ...
8 بهمن 1392

کبوتر بیچاره!

توی حیاط خونه یک کبوتر نشسته دارم اونو می بینم انگار بالش شکسته   شاید یه بچه ی بد سنگی زده  به بالش بالش وقتی شکسته بد شده خیلی حالش   کبوتر بیچاره! الهی برات بمیرم! الان برای بالت یه کم دوا می گیرم   بالت رو زود می بندم اینکه غصه نداره حالت خوبِ خوب میشه پر می کشی دوباره   ...
5 بهمن 1392

یه پرنده

یه  پرنده دوست داره آسمون  آبی باشه روزای خوب خدا صاف و آفتابی باشه    یه  پرنده دوست داره خوب و مهربون  باشه شب پیش ستاره ها روز تو آسمون  باشه   یه  پرنده دوست داره تو دلا غم نباشه لبا پرخنده باشه درد و ماتم نباشه   یه  پرنده دوست داره رو  زمین جنگ نباشه همه دل ها شاد باشن هیچ دلی تنگ نباشه   یه  پرنده دوست داره قفسش باز بمونه از قفس فرار کنه راحت آواز بخونه         ...
1 بهمن 1392

دل تنگی مامانی

سلام عزیزه دلم نمیدونی مامانی چقدر دلش برای شما تنگ شده دوست داره کنارش باشی بغلت کنه بوست کنه ولی شما نیستی عزیزم من خیلی غصه شما رو میخورم نمی دونم. یعنی میشه یه روز منم مامان بشم و شما بهم بگی مامان جون بعضی وقتا که فکر می کنم به شما میگم نکنه خدا نکرده شما هیچ وقت پیشم نیایی  یه دفعه غصه همه دنیا میاد تو دلم ای کاش همه چیز یه جور دیگه بود و شما پیش من بودی ولی خوب فعلا خدا نخواسته و من منتظر شما هستم دوست دارم عزیزم   ...
29 دی 1392

چشمه

در باغی چشمه‌ای‌بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنه‌ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌کرد. ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. آب در نظرش شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت می‌برد که تند تند خشت‌ها را می‌کند و در آب می‌افکند. آب فریاد زد: های، چرا خشت می‌زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایده‌ای می‌بری؟... تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده می‌کند. مثل ص...
25 دی 1392

خراشهای خداوند

چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد  مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود  تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، ...
23 دی 1392

شب کریسمس پسرک

  شب کریسمس بود و هوا ، سرد و برفی .    پسرک ، در حالی ‌که پاهای برهنه ‌اش را روی برف جابه‌ جا می ‌کرد تا شاید سرمای برف‌ های کف پیاده ‌رو کم ‌تر آزارش بدهد ، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می ‌کرد .    در نگاهش چیزی موج می ‌زد ، انگاری که با نگاهش ، نداشته ‌هاش رو از خدا طلب می ‌کرد ،   انگاری با چشم‌ هاش آرزو می ‌کرد .    خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد ، در حالی ‌که یک جفت کفش  ...
21 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی ناز می باشد