❀پسر گلم آقا نویان❀❀پسر گلم آقا نویان❀، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
❀زندگی مامان و بابا❀❀زندگی مامان و بابا❀، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

نی نی ناز

آسمون زیبا

سلام عزیزم صبح زیبات بخیر باشه گلم هوا خیلی سرد سرد شده چند روزی میشه که بارون میاد. آسمون زیبا خیلی دلش ابری و گرفته هست و همش داره گریه میکنه عزیزم این ها همه کار خدای بزرگ هست یکی باید خودشو فدا کنه تا کسه دیگه ای شاد باشه آسمان زیبا هم گریه میکنه تا ما شاد باشیم گلم بارون خیلی زیبا هست امیدوارم روزی خودت از نزدیک بارش بارون روببینی من که بارون و هوای ابری رو خیلی دوست دارم امیدوارم بعدا شما هم با دیدن بارون ازش لذت ببری   ...
15 آذر 1392

دختر

تمام عروسک های دنیا;        یتیم می ماندند اگر خدا دختر را نمی آفرید.....!   ...
14 آذر 1392

قدرت کلمات

چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند . بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتي ديدند که گودال چقدر عميق است ، به دو قورباغه ديگر گفتند که ديگر چاره اي نيست ، شما به زودي خواهيد مرد . دو قورباغه ، اين حرفها را نشنيده گرفتند و با تمام توانشان کوشيدند که از گودال بيرون بپرند . اما قورباغه هاي ديگر ، مدام مي گفتند که دست از تلاش بردارند ، چون نمي توانند از گودال خارج شوند و خيلي زود خواهند مرد . بالاخره يکي از دو قورباغه ، تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت . سرانجام به داخل گودال پرتاب شد و مرد . قورباغه ديگر اما با تمام توان براي ب...
11 آذر 1392

فرشته ي يک کودک

کودکي که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد : " مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد، اما من به اين کوچکي و بدون هيچ کمکي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟ " خداوند پاسخ داد : " از ميان بسياري از فرشتگان، من يکي را براي تو در نظر گرفته ام . او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد کرد . " اما کودک هنوز مطمئن نبود که مي خواهد برود يا نه . اينجا در بهشت ، من هيچ کاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من کافي هستند . خداوند لبخند زد : " فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهي کرد و شاد خواهي بود . " کودک ادامه داد : " من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گو...
10 آذر 1392

میخ های روی دیوار

بچه اي بود که اخلاق خوبي نداشت . پدرش جعبه اي ميخ به او داد و گفت هر بار که عصباني مي شود بايد يک ميخ به ديوار بکوبد . روز اول پسربچه يک ميخ به ديوار کوبيد . طي چند هفته بعد، همانطور که ياد مي گرفت چگونه عصبانيتش را کنترل کند، تعداد ميخهاي کوبيده شده به ديوار کمتر مي شد . او فهميد که مهار کردن عصبانيتش آسانتر از کوبيدن ميخها بر ديوار است ... او اين نکته را به پدرش گفت و پدر هم پيشنهاد کرد که از اين به بعد، هر روز که مي تواند عصبانيتش را مهار کند، يکي از ميخها را از ديوار بيرون آورد . روزها گذشت و پسربچه سرانجام توانست به پدرش بگويد که تمام ميخها را از ديوار بيرون آورده است . پدر دست پسربچه را گرفت و به کنار ديوار برد و گف...
9 آذر 1392

من یک سنت پیدا کردم

روزي پسر بچه اي در خيابان سکه اي يک سنتي پيدا کرد . او از پيدا کردن اين پول ،آن هم بدون هيچ زحمتي، خيلي ذوق زده شد . اين تجربه باعث شد که بقيه روزها هم با چشمهاي باز، سرش را به سمت پايين بگيرد ( به دنبال گنج !). او در مدت زندگيش، 296 سکه يک سنتي، 48 سکه 5 سنتي، 19 سکه 10 سنتي، 16 سکه 25 سنتي، 2 سکه نيم دلاري و يک اسکناس مچاله شده 1 دلاري پيدا کرد . يعني در مجموع 13 دلار و 26 سنت . در برابر به دست آوردن اين 13 دلار و 26 سنت، او زيبايي دل انگيز 31369 طلوع خورشيد، در خشش 157 رنگين کمان و منظره درختان افرا در سرماي پاييز را از دست داد . او هيچگاه حرکت ابرهاي سفيد را بر فراز آسمان،در حالي که از شکلي به ...
7 آذر 1392

یک بستنی ساده

پسر بچه‌اي وارد يک بستني‌فروشي شد و پشت ميزي نشست . پيشخدمت يک ليوان آب برايش آورد . پسر بچه پرسيد : يک بستني ميوه‌اي چند است؟ " پيشخدمت پاسخ داد : " سي سنت ". پسربچه دستش را در جيبش فرو برد و شروع به شمردن کرد . بعد پرسيد :" يک بستني ساده چند است؟ " در همين حال تعدادي از مشتريان در انتظار ميز خالي بودند . پيشخدمت با عصبانيت پاسخ داد : " بيست سنت ". پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت : " لطفا يک بستني ساده ". پيشخدمت بستني را آورد و به دنبال کار خود رفت . پسرک نيز پس از خوردن بستني، پول را به صندوق پرداخت و رفت . وقتي پيشخدمت بازگشت،...
5 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی ناز می باشد