❀پسر گلم آقا نویان❀❀پسر گلم آقا نویان❀، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره
❀زندگی مامان و بابا❀❀زندگی مامان و بابا❀، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

نی نی ناز

مادر و دختر کوچولو

  با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم ... ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه  دادیم. اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم؟ کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه برگشتم به اوخوردم و تقریبا انداختمش با اخم گفتم: ”اه ! ازسرراه برو کنار" قلب کوچکش شکست و رفت. نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری ...
13 دی 1392

آقا خرگوشه

  یک روز یه آقا خرگوشه رسید به یه بچه موشه موشه   موشه دوید تو سوراخ   خرگوشه گفت : آخ   وایسا، وایسا، کارت دارم من خرگوش بی آزارم   بیا از سوراخت بیرون نمی خوای مهمون   یواش موشه اومد بیرون یه نگاهی کرد به مهمون     دید که گوشاش درازه دهنش بازه، بازه   شاید می خواد بخوردم یا با خودش ببردم   پس می رم پیش مامانم آنجا می مونم   مادر موشه عاقل بود زنی با هوش و کامل بود   یه نگاهی کرد به مهمون گفت ای بچه جون!   این خرگوشه خیلی خوب و مهربونه   پس برو پیشش سلا...
8 دی 1392

پیرمرد و پسر بچه

یک پیرمرد بازنشسته خانه ی جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته ی اول همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه پس از تعطیلی کلاس ها 3 تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند هر چیزی که در خیابان افتاده بود شوت می کردند و سروصدای عجیبی به راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد مختل شده بود. این بود که پیرمرد تصمیم گرفت کاری بکند. روز بعد که مدرسه تعطیل شد دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت : بچه ها! شما خیلی بامزه هستید از این که می بینم اینقدر بانشاط هستید خوشحالم من هم که به سن شما بودم همین کار ...
5 دی 1392

پسر بچه

  یكی نبود  یكی بود  در روزگاران قدیم  درخت سیب تنومندی بود با پسر بچه كوچكی این پسر بچه خیلی دوست داشت  با این درخت سیب مدام بازی كند  از تنه‌اش بالا رود  از سیب‌هایش بچیند و بخورد  و در سایه‌اش بخوابد زمان گذشت      پسر بچه بزرگتر شد و به درخت بی اعتنا  دیگر دوست نداشت با او بازی كند  اما روزی دوباره به سراغ درخت آمد درخت سیب  به پسر گفت : "های بیا و با من بازی كن" پسر جواب داد :  "من كه دیگر بچه نیستم كه بخواهم با درخت سیب بازی كنم به دنبال سرگرمی هایی بهتر هستم و برای ...
25 آذر 1392

دختر کوچولو

  یه روز يه دختر کوچولو کنار يک کليساي کوچک محلي ايستاده بود؛ دخترک قبلا يک بار آن کليسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوي کشيش رد شد، با گريه و هق هق گفت: من نميتونم به کانون شادي بيام!"  کشيش با نگاه کردن به لباس هاي پاره پوره، کهنه و کثيف او تقريباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جايي براي نشستن او در کلاس کانون شادي پيدا کرد.   دخترک از اينکه براي او جا پيدا شده بود بي اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هايي که جايي براي پرستيدن خداوند عيسي نداشتند فکر مي کرد.  چند سال بعد، آن د...
19 آذر 1392

حاجت قلبی

سلام ناناز مامانی دیشب یکی از دوستای مامان بهش پیام داد و گفته بود اگر اولین جمعه ماه صفر حدیث کسا خوانده بشه خداوند حاجت مامانی رو برآورده می کنه عزیزم منم خوندم و شما رو از خدا خواستم امیدوارم خداوند حاجت قلبی من رو که شما هستی رو بده    ...
16 آذر 1392

آسمون زیبا

سلام عزیزم صبح زیبات بخیر باشه گلم هوا خیلی سرد سرد شده چند روزی میشه که بارون میاد. آسمون زیبا خیلی دلش ابری و گرفته هست و همش داره گریه میکنه عزیزم این ها همه کار خدای بزرگ هست یکی باید خودشو فدا کنه تا کسه دیگه ای شاد باشه آسمان زیبا هم گریه میکنه تا ما شاد باشیم گلم بارون خیلی زیبا هست امیدوارم روزی خودت از نزدیک بارش بارون روببینی من که بارون و هوای ابری رو خیلی دوست دارم امیدوارم بعدا شما هم با دیدن بارون ازش لذت ببری   ...
15 آذر 1392

دختر

تمام عروسک های دنیا;        یتیم می ماندند اگر خدا دختر را نمی آفرید.....!   ...
14 آذر 1392

قدرت کلمات

چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند . بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتي ديدند که گودال چقدر عميق است ، به دو قورباغه ديگر گفتند که ديگر چاره اي نيست ، شما به زودي خواهيد مرد . دو قورباغه ، اين حرفها را نشنيده گرفتند و با تمام توانشان کوشيدند که از گودال بيرون بپرند . اما قورباغه هاي ديگر ، مدام مي گفتند که دست از تلاش بردارند ، چون نمي توانند از گودال خارج شوند و خيلي زود خواهند مرد . بالاخره يکي از دو قورباغه ، تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت . سرانجام به داخل گودال پرتاب شد و مرد . قورباغه ديگر اما با تمام توان براي ب...
11 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی ناز می باشد